تعطیلی کارخانه نساجی، موضوع مالتی مدیای نمایشگاه «دیم» است

 

فرزانه فاضلی در گفت‌وگو با نوریاتو:


تعطیلی کارخانه نساجی، موضوع مالتی مدیای نمایشگاه «دیم» است


 نوریاتو: گالری هپتا، این‌روزها میزبان نمایشگاهی گروهی از آثار مالتی مدیا و نقاشی است که با همکاری فرزانه فاضلی گردآوری شده، در این نمایشگاه ۳۶ عکس نیز با موضوع تعطیلی کارخانه شماره ۲ مازندران در یک اثر مالتی مدیا با موضوع تعطیلی این کارخانه به نمایش در آمده است.

به گزارش مجله عکس نوریاتو، این نمایشگاه با عنوان «دیم» از ۶ تا ۱۱ بهمن‌ماه در گالری هپتا برپاست.

فاضلی با اشاره به این‌که از حدود سه ماه پیش، برای برگزاری این نمایشگاه تدارک دیده شده است، به نوریاتو گفت: «همه هنرمندان این نمایشگاه از هنرجویان یک آموزشگاه در قائمشهر هستند و نقاشی‌های این نمایشگاه نیز آثار پرتره هستند، به همین دلیل نام نمایشگاه نیز «دیم» به معنای صورت و چهره است.»

در کنار مالتی مدیایی از شعیب گرگانی، اثر مالتی مدیایی نیز از فاضلی در این نمایشگاه وجود دارد که او درباره این اثر این‌طور توضیح داد: «این اثر شامل ۳۶ عکس، فایل صوتی و یک چیدمان است که به صورت مالتی مدیا در کنار هم قرار گرفته است. موضوع این اثر نیز مربوط کارخانه نساجی شماره ۲ در مازندران می‌شود.»

او با بیان این‌که این کارخانه نساجی در سال ۱۳۳۶ احداث شده است، ادامه داد: «نکته این‌جاست که کارخانه‌های نساجی در کل کشور یکی پس از دیگری درحال تعطیل شدن هستند. کارخانه‌ای هم که موضوع اثر من شده است اهمیت بسیاری برای مردم مازندران دارد و فقط ۵ هزار نفر در کارخانه شماره دو به کار مشغول هستند که به دلیل تعطیل شدن این کارخانه همه کارکنان آن نیز بیکار شده‌اند. همچنین حدود ۴۰۰ فروشگاه نساجی نیز زیر نظر این کارخانه فعالیت می‌کرده‌اند که آن‌ها نیز به تبع تعطیلی کارخانه، بسته شده‌اند.»

به گفته او، هویت شهر قائمشهر در واقع کارگری است و این اتفاق با وضعیت سختی که به وجود آورده باعث شده است شهر هویت خود را از دست بدهد.

نمایشگاه نقاشی و مالتی مدیا با عنوان «دیم» تا ۱۱ بهمن‌ماه در گالری هپتا به نشانی خیابان کریمخان زند، خیابان ایرانشهر، ضلع غربی پارک هنرمندان، بن‌بست نیکو‌شهر،شماره ۳، طبقه همکف برپاست.
این نمایشگاه تا 20 بهمن تمدید شده است
 لینک خبر:

https://noornegar.com/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87…/

جمعه بازار کوتنا مهر تائید گردشگری منطقه را زد...

جمعه بازار کوتنا مهر تائید گردشگری منطقه را زد...

یادداشت: جلال الدین مشمولی

مدتی است که به همت مدیران چند موسسه و انجمن های گردشگری استان مازندران و با حمایت مسئولین شهری و روستایی ، بازار محلی- هفتگی در روستای کوتنا واقع در شهرستان قائمشهر برگزار می شود و در همین اندک زمان که خود نگارندره نیز شاهد آن بوده باعث رونق اقتصادی و گردشگری منطقه به ویژه این روستا شده که خود نوید روزهای بزرگ برای توسعه صنعت توریسم و احیای سنت های گذشته را خواهد داشت و همچنین می توان آنرا به عنوان یک الگوی موفق برای دیگر مناطق برشمرد.

روستای کوتنا به خاطر موقعیت جغرافیایی که در بین روستاهای اطراف دارد همیشه به عنوان یک روستای مناسب جهت فعالیت های گردشگری جزو اولیت های مدیران و مسئولین شهرستان قائمشهر بود چرا که این روستا در حاشیه رودخانه سیاهرود و مشرف به تپه ای زیبا واقع شده است که در دامنه آن شالیزاری وسیع، آبندان و جنگل نسوم از آن طبیعتی منحصر به فرد ساخته است ولی هیچگاه فرصت آن ایجاد نشده تا از همه پتانسیل های موجودش استفاده شود و می رفت تا به فراموشی سپرده شود.

در سالهای نه چندان دور( بین سالهای 1384 تا 1391 ) فعالیت هایی نظیر  پروژه "هنر در روستا " باعث شد تا هنرمندان زیادی از سراسر کشور به خاطر فعالیت های زیست محیطی و "هنر محیطی" به این روستا سفر کنند و همین امر باعث شد تا موقعیت تازه ای برای مردم روستا تعریف شود. حضور هنرمندان ممتاز کشور و مواجهه با مردم و همچنین تقابل دو سویه این دو جامعه سبب برخی اتفاق های موفق فرهنگی و هنری در این روستا شد که می توان به برگزاری کارگاه های نقاشی بین کودکان روستا ، ثبت کامل تصویری ( عکس و فیلم ) از معماری و کوچه ها و بناهای تاریخی روستا ، شناسایی مردان و زنانی که در حوزه صنایعی دستی فعال بوده اند، کارگاه های سفال و حجم و همچنین برگزاری نمایشگاه های عکس های قدیمی این روستا اشاره کرد. فعالیت های هنرهای تجسمی این پروژه باعث شد تا رسانه ها آنرا به عنوان یکی از مهم ترین رویدادهای هنرهای تجسمی " خارج از مرکز" ( تهران ) قلمداد کنند که شاید به جرات می توان گفت تاثیرگذارترین فعالیت هنرهای تجسمی روستایی بود که در این بازده زمانی در کشور انجام گرفته است.

در سالهای اخیر فعالیت های "خانه موزه ریحانه" برنامه های همگام تری را با مفاهیم فرهنگی و بومی روستایی در روستای کوتنا و همچنین دیگر روستاهای قائمشهر برگزار کرد و مهر تائیدی بر پتانسیل های این روستا به عنوان قلب گردشگری روستایی شهرستان قائمشهر زد. این فعالیت ها که جنبه عمومی تری دارد توانست مخاطبان مردمی بیشتری را مجذوب خود کند و با برگزاری جشنواره های بومی و محلی جان تازه ایی به شهر داد و باعث شد تا نگاه جامعه و مسئولین به سمت روستای کوتنا معطوف شود و همه چیز برای رویدادهای مهم تر و عمیق تر مهیا شده است.

این خانه موزه با بکارگیری موقعیت های بومی و تاریخی که هر روستا داشته، برنامه های خود را تعریف کرد و همین امر باعث موفقیت های چشمگیرش شد که می توان به جشنواره " انار " و یا جشنواره "تمشک" و یا برنامه های موسیقی محلی و همچنین تجلیل از نخبگان فرهنگی و هنری شهر یاد کرد.

سومین مرکزی را که در تاثیر گذاری و معرفی روستای کوتنا به عنوان پایلوت گردشکری شهر می توان نام برد "خانه موزه کوتنا" است که فعالیت آن کمتر از دو سال است که در این روستا آغاز شده است . این مرکز که با تلاش و پیگیری مجدانه به جمع آوری ادوات کشاورزی قدیم، صنایع دستی، دست ساخته ها و دست بافته های مردان وزنان روستا و ... پرداخته است، خود را به عنوان یک مرکزمستقل معرفی کرد و باعث شد تا خیلی زود به عنوان یکی از ارکان تاثیرگذار گردشگری روستای کوتنا محسوب شود و هم اکنون در تمامی روزهای سال میزبان گردشگرانی است که از مناطق دور و نزدیک به این روستا سفر می کنند.

همچنین به تاثیر گذاری پیست سوار کاری کوهساران که در انتهای روستای کوتنا به بهره برداری رسیده می توان اشاره کرد که هم اکنون به عنوان اولین و تنها پیست فعالی است که در این شهرستان فعالیت می کند و باعث جذب مخاطبان شهری و دیگر روستاهای اطراف در حوزه ورزش شده است که در نوع خود کم نظیراست.

شاید پر بیراه نباشد که "انجمن گردشگری سرزمین کوتنا" آخرین گام و کامل ترین تصمیم را برای به حرکت درآوردن یک روستای تمام عیار توریستی و گردشگری برداشته و آنرا عملی کرده است. این انجمن با راه اندازی جمعه بازار محلی- بومی روستای کوتنا در همین مدت کم توانست نگاه جامعه را به خود جذب کند . این بازارهفتگی توانسته از هر لحاظ موقعیت ویژه ای را برای روستای کوتنا و منطقه رقم بزند .

 عموما واژه بازار صرفا به یک فعالیت اقتصادی منجر نمی شود هر چند که مهم ترین رکن آن است ولی جنبه های ارتباطی و یا داد و ستد های فرهنگی و همچنین احیای بخشی از سنت های فراموش شده را هم می توان در نظر گرفت.

با اینکه نگارنده به جنبه های زیست محیطی هر برنامه در روستا اهمیت بیشتری می دهد ولی پیامدهای اقتصادی در هر روستایی باعث جلوگیری از مهاجرت نسل جوان آن روستا می شود. نظیر اینگونه فعالیت ها (بازارهای محلی ) باعث می گردد که روستا پویا بماند و فعالیت های کشاورزی هر روستا که در سال های اخیر بیشترین لطمه را خورده احیا شود.

با توجه به پیشینه بازار در تاریخ کشورمان ، داد و ستد و گفتگوها در معامله های مالی و اقتصادی باعث ترویج روابط دوستی و مهر می گردد که در بلند مدت باعث شکوفایی فرهنگی و اجتماعی آن منطقه نیز می گردد که پیامدهای اجتماعی اش به جنبه های اقتصادی اش می چربد.

فعالیت هایی چون جمعه بازار روستای کوتنا بیش از هر چیز ما را متوجه سازمان میراث فرهنگی و صنایع دستی و گردشگری استان می کند که می تواند نقش تعیین کننده ایی در این زمینه داشته باشد. این سازمان که رکن اصلی توسعه اقتصادی در حوزه گردشگری و صنایع دستی است می تواند نگاه عمیق تری به روستای کوتنا داشته باشد و رویکرد مناسب تری با توجه به موقعیت های برشمرده برای این روستا اتخاذ نماید. .تسهیلات بانکی برای بنگاه های کوچک اقتصادی ، تاسیس صندوق زنان روستایی ، توسعه کارگاه های کوچک صنایع دستی ، تقویت ظرفیت های موجود در این روستا و منطقه، ایجاد کلاس های آموزشی از جمله فعالیتی است که می تواند بهانه ایی برای رشد و توسعه مناطق روستایی باشد.

با توجه به تمامی نگرش های مثبتی که در این روند وجود دارد ، باید اذعان داشت که خطراتی نیز ممکن است دامن گیر این موفقیت ها گردد. ناخواسته روستایی که دیده شود زمین هایش نیز دیده می شوند و در معرض فروش قرار خواهند گرفت و رفته رفته مناطق باغی و حاصلخیز به مناطق تعریف شده " بافت " یا همان منطقه مسکونی تغییر می یابد. در کنار این نگرانی ها ، آلودگی محیط زیست، قطع درختان ( برای تغییر کاربری زمین ها ) و مواردی از این دست نیز ممکن است پیامدهای ناگوارش را دو صد چندان کند که باید دست اندرکاران و مدیران شهری و روستایی به پیامدهای آن بیاندیشند و راه کاری مناسب برای آن اتخاذ نمایند.

برای نتیجه گیری یک ایده و یا یک نگرش سالها تلاش لازم است تا تثبیت آن در بطن جامعه نهادینه شود و جامعه آنرا به عنوان یک روش دائمی پذیرا باشد ولی همین اندک فعالیتی که گروه های فوق الذکر انجام داده اند نشان از تفاوت این نگرش ها در دیگر نقاط منطقه است و همین تفاوت ها می تواند ما را به آینده ای بهتر خوشبین تر کند. این امیدواری زمانی به بار می نشیند که روابط بین افراد ایده پرداز، مسئولین و مردم تقویت گردد و شرایط بگونه ایی باید باشد تا کمترین آسیب به اهمیت این فعالیت ها زده شود.

 

 

 

دوست - شهرام بهرامی


بیست و دو سال پیش من و شهرام از کتاب طراحی حیوانات انتشارات بهار کپی می کردیم. باید این جرات را داشته باشم که اعتراف کنم همان زمان شهرام بهتر از من طراحی را می فهمید و به طراحی ذهنی می پرداخت.

امروز شهرام راننده پایه یک ماشین های سنگین است و هر از چندگاهی که برای استراحت توقف می کند ، با تمامی سنگینی راه مداد طراحی را بر می دارد و همچنان سیاه قلم های خود را دنبال می کند.

من همچنان او را می ستایم.

براي مهربانان دوستان


براي دوستاني كه ده سال با آنها زيسته ام

ادامه نوشته

It is hard to live



زندگي سخت است

شايد زيبا ترين قسمت زندگي سختي هاي آن باشد. جايي كه همه چيزهايي كه در تصور توست به يكباره فرو مي ريزد و تو تنها نظاره گر آن چيزي ديگري نيستي.
آيا اين زندگي زيبا است؟

گاهي اوقات


گاهي اوقات همه چيز به شكلي تمام مي شود كه خودت مي خواهي و گاهي اين شدن ها مثل فيلم هاي هندي در لحظه آخر اتفاق مي افتد و تا خوشي و يا حتي ناخوشي آن از دماغت بالا نياد، ول كن معامله نيست.

گاهي اوقات هم خودت فكر مي كني كه همه چيز درست است و بر وفق مردات، آسمان و زمين براي تو مي چرحند و گاهي هم برعكس اينقدر مي چرخند تا آْنچه را كه خوردي بالا بياري.

در گاهي اوقات هاي پشت سر هم ، اين فرصت ها هستند كه از دست مي روند. از دست دادن هايي كه در دست تو نيست و تو تنها يك نظاره گر بيروني هستي.  





نقاشي زلزله بم


خاطره اي از نحوه نقاشي كشيدن زلزله بم كه سه روز بعد از حادثه صورت گرفت

به ادامه مطلب مراجعه نمائيد.




ادامه نوشته

در و لباس



رفت صداش كنه

ديد لباسش لاي در تاكسي گير كرده

در كشمكش در و لباس

زود گم شد ...






كمتر



اين روزها كمتر مي نويسم

كمتر نقاشي مي كشم

كمتر هم مي خندم





استعفاء


براي ديدن آقتاب

استعفايش را نوشت و روي ميز رئيس گذاشت
كمي خنديد و رفت

او ديگر كارمند نبود...







درخت گردو

یوسف توانایی بالایی در پرتاپ چوب هایی که تقریبا در قطع یک متری بود داشت. او می دانست که چطور این چوب ها را به بالا بفرست تا پس از برخورد به درخت گردو، تعداد زیادی از آنها به زمین ریخته شود. این توانایی تجربه سختی نیست و با تمرین کردن چند بار می توانی به راحتی تعداد گردو های زیادی را به زمین بی اندازی و شاید ماها توانایی انجام و تمرین هرکاری را داشته باشیم و تنها چاشنی هر کاری کمی شهامت و جسارت است که مدتی است در بین خود و دوستانم کمتر می بینم.

البته یوسف می دانست که هر از چند گاهی ممکن است تیرش به خطا برود و یا اینکه چوب پس از چرخش نا مناسب طوری به پایین بر گردد که به سر و صورتش اصابت کرده و باعث زخمی شدنش شود ولی در پایان ماجرا آنکسی که بیشتر از همه گردوهای بیشتری جمع می کرد یوسف بود و ما بقی به تعداد اندکی که جمع کرده بودند قانع بودند. جالب اینکه در میان کودکان روستا کاظم نیز فقط در حاشیه چپرها به دنبال گردوهایی بود که باد آنها را به زمین انداخته بود و چیزی کمتر گیرش می آمد و به همین اندک قانع بود.

شاید دلیل اینکه همه از دوران کودکی خویش به خوبی یاد می کنند همین باشد که کودکی فصل جسارت است حتی اگر ندانی این تجربه عاقبت خوبی در انتظار تو نباشد. و ممکن است منجربه به شکستن دست و یا سرتان شود ولی هر چه هست شیرین است چون می دانی آنچه که به آن می اندیشی را بدست می آوری و زیبایی آن به خاطر خودسری هایی است که از تجربه کردن آن لذت می بری.

مدتی است به این مسئله فکر می کنم که تا چه اندازه تجربه های تازه مان نسبت به زندگی و آنچه که ما آنرا به عنوان « فرصت » می نامیم، کم شده است و چقدر کمتر به درختان گردو چوب می فرستیم.

از این ماجرا سالها است که میگذرد و مردمان روستا درختان گردو را یکی پس از دیگری قطع کردند و تنها شاید در اطراف روستا چند درخت گردو به یادگار روزهای گذشته ایستاده باشند که روزگار به زودی آنها را نیز محو خواهد کرد.

مهم است که درختان گردو را مفت مفت از دست داده ایم ولی مهم تر این است که دیگر کودک روستا به خاطر نبود این درختان چوب های کمتری را  به آسمان پرتاب می کند و سهم آنها از زندگی گردوهای کمتری است که خیلی زود به کم آن قانع می شود و این همان دردی است که کودک امروز در آینده ای نزدیک دچارش شده است.

دردی به نام نشناختن.


جلال الدین مشمولی

19 مهرماه 1391




کارمند - هنرمند

برگه مرخصی را از کشوی سمت راست میز کارم که به تازگی تحویلم داده اند می گیرم ( میز کاری که هیچ وسیله اداری ندارد ) و سعی می کنم ساعتی را مشخص کنم که کمتر از سه یا چهار ساعت شود وگرنه بیش از این ساعت مرخصی روزانه به حساب می آید و تو بیش از دو روز و نصف نمی توانی در ماه، آفتاب صبح را ببینی و این واقعیت تلخ و خنده داری است که ده سال از آن می گذرد.

قبل از هرچیز باید برنامه ریزی کنی که از چه کسانی اجازه بگیری که آیا می توانی به این مرخصی ساعتی بروی یا نه و این خود داستان جالبی است که هر روز با یک ترفند و یا دروغی بتوانی از آن سیستم بیرون بیایی و من بارها و بارها از این بابت دروغ گفته ام.

بالاخره نفر دوم و یا سوم با نیم نگاهی به من و برگه مرخصی و با نگاه حق به جانب زیر پای این برگه کوچک امضا می زند و نرفته به مرخصی به این فکر می کنم که دوباره اگر قرار است مرخصی بگیرم چه بهانه ای پیدا خواهم کرد...

با خودم کلنجار می روم که من چه هستم و چه می کنم و برای بدست آوردن نانی ( حلال ) دست به چه کاری می زنم و روزانه تا چه اندازه دروغ می گویم تا بتوانم آفتاب روزانه را ببینم و تا شاید توشه ای باشد که شب هنگام پای بوم نقاشی ام اثر این فضای گرم ، ملموس تر گردد.

وقتی حسین روانبخش ( نقاش و منتقد هنری ) در رابطه با آخرین نمایشگاه من ( ده سال نقاشی در نشر گوهرزاد ) متنی نوشت و در آن اشاره می کند «  کارمند - هنرمند »  متوجه وخامت حال خودم شدم که در این زندگی کوتاه تا چه اندازه به بیراهه رفته ام.

انگاری همه همین طور شده اند و شاید من این طور شده ام که باید برای چیزی که نمی دانم چیست اول صبح بیدار شوم و بی خودانه لباس های خشک و رسمی اداری را بر تن کنم و به سمتی بروم که از آن من نیست. و اگر توان آنرا داشته باشم که با خلاقیت دروغی سر و هم کنم تابتوانم ساعاتی بیرون از این فضای خاکستری در کوچه پس کوچه های شهر دمی آسوده قدم بزنم شاهکار کرده ام.

 خوب می دانم که حالم خوب نیست ...


جلال الدین مشمولی

17 مهرماه 1391




به بهانه نمايشگاه ده سال نقاشي جلال الدين مشمولي



يادداشتي از حسين روانبخش
به بهانه برگزاري نمايشگاه ده سال نقاشي جلال الدين مشمولي در نشر گوهر زاد



براي مطاله به ادامه مطلب مراجعه نمائيد
ادامه نوشته

خربزه سيري چند؟


نمايشگاه ده سال نقاشي ام كه نشر گوهرزاد با مسئوليت آقاي رضا يوسفي مديرت برگزاري آنرا بر عهده دارد، امروز ( 13 مهر 1391 ) افتتاح خصوصي آن به پايان رسيد و چند نكته جالب و درخور توجه براي من به ارمغان داشت كه بايد پس از آن از اين توشه براي روزهاي آتي به نحو شايسته بهره ببرم.

شايد كمي مضحك به نظر برسد ولي فاصله زيادي بين سالهاي 80 تا 90 نيست، تقريبا ده سال. زماني از اين زندگي كوتاه گذشته است و مي توانم به خودم بگويم كه ده سال نقاشي كردم و اين كم دردي نيست كه نخواهي از آن لذت نبري.

از بهمن ماه سال گذشته ( 1390 ) بر سر يك اتفاق نه چندان ساده مسئله مالي در زندگي ام كمي مهم شد. چيزي كه تا آن تاريخ آنچنان كه بايد و شايد براي من ارزش نداشت و روزگار را با هر چه پيش مي آمد مي گذارندم. روندي تازه كه داشتم با آن دست و پنجه نرم مي كردم. روندي به نام اقتصاد هنر و فروش اثر هنري و بويژه تابلوهاي نقاشي هاي ام

تابلوها قيمت ساده اي خورند و سعي كردم كه كمتر به آنها نگاه كنم و تلاش كنم تا فراموششان كنم و شايد در زماني و يا مكاني ديگر بتوانم در خانه هايي كه اين نقاشي ها آويزان مي شود دوباره آنها را ملاقات كنم و اين براي من بهترين شد.

بهتر از اين نيست كه تابلوهاي ديروز من با قيمتي كه خريدارش راضي است بر در و ديوارهاي خانه هاي آنها نصب شده است.

نقاشي هايي كه در نمايشگاه ده سال نقاشي نشر گوهرزاد به نمايش درآمد به قيمت خربزه هاي پايان فصل راهي خانه هاي مردم شد.


نوش جان و شيريني اش گواراي وجودتان.






پير زن و گاو زرد

 

 
برگرفته از وبلاگ کرکترهای خاکستری


تقديم به  امان  جان پويامك به  پاس مهرباني هايشان 

 

هوا آلوده از دود و غبار بود. شاخه های درختان در باد تندهمچون دخترکان باریک اندام  و بلند قد رویاهای کودکی ام میرقصیدند. مردم دهکده برای فرا رسیدن فصل سرد زمستان آماده می شدند، خار و خس ازهر گوشه وکنار جمع آوری میکردند، برخی هم با ترس و بیم به شاخه های درختان مردم دستبرد می زدند تا هیزم بیشتری برای زمستان داشته باشند. و اما دیگران تنها به جمع  آوری خار و خاشاک قناعت داشتند. 

پیرزن در یک کلبه ای غریبانه با گاو زرد اش زندگی میکرد. همه دار وندار پیرزن همان گاو زرد بود. چند سال است که پیرزن با همین گاو زرد که همچون خودش پیر و ناتوان شده زندگی دارد.  او خوب میداند که لذت زندگی را برای نخستین بار با بودنش با این گاو زرد تجربه نموده بود. آفتاب در حال نشست بود، پیرزن گاو زرد را به طویله برد و در آنرا محکم نمود، او خوشحال بود از این که گاو زرد توانسته بود درد دلش را بشنود، گویا اینکه گاو زرد زبان پیرزن را می فهمید. هنگامی که پیرزن با گاو زرد حرف میزد، گاو زرد سر میجنباند، پیرزن به چشم های گاو زرد میدید و میدانست که او از دوری پیرزن در شب تاریک بیم ناک است.

پیرزن در اتاق اش را محکم بست، واریکین اش را خاموش کرد و به خواب فرو رفت همه همسایه ها به خواب فرو رفته بودند. خاموشی شب همه جارا فراگرفته بود. ستاره ها روی آسمان رنگ باخته بودند به نظر می رسید که آسمان دلش برای گریستن تنگ شده باشد، گاهی هم فکر می شد که آسمان می خندد. پیرزن این همه را می دید و لذت می برد. تاریکی شب آهسته آهسته جایش را به سپیدی صبح واگذار می کرد. صدای " الله اکبر " از دور دست ها شنیده میشد. همهمه و شرس  آب از خانه های  همسایه ها بلند شده بود.  و پیرزن احساس دلتنگی می کرد وترس ناشناخته ای روی پیشانی چروک زده اش سایه گسترده بود. او هنگام دلتنگی به گاو زرد پناه می برد و باوی درد دل می نمود، انگار او تمام غم های دلش را به گاو زرد میداد سبک و سرحال به کلبه اش باز می گشت.

پیرزن  در طويله را بازکرد هوای سرد و آلوده با بوی آشنا به دماغش خورد. گاو زرد سرجایش نبود، پیرزن وارخطا درون طویله را پائید. چشم های نمزده ای گاو زرد به سقف طویله دوخته شده بود. پیرزن دانست که گاو زرد تاب شنیدن درد دل دیشب اش را نداشته. پس خودش چطور تاب آورده؟!

خورشید هنوز فرش زرینش را بر بستر دهکده نگسترانده بود که مردم دهکده خود شانرا برای دفن پیرزن و گاو زرد آماده می ساختند...


...........................................

منبع:

http://www.azinazarakhsh.blogfa.com/post-1.aspx

چيزيم نيست




روزهاي مهر را طوری مي گذارنم كه نسبت به خيلي از مسائل زندگي بي تفاوت و شايد بي خيال تر از گذشته شده ام. خيلي تلاش مي كنم تا بدين سان باشم  ولي فكر مي كنم كه هنوز جا دارم تا بيشتر از اين به اين شرايط و این نوع زندگي كه در حال گذرانش هستم بي تفاوت تر شوم.

يك روزهايي خيالت جمع است كه مي تواني با حرص ، حسرت هاي گذشته را روي بوم پياده كني و بعد كمي آرام تر شوي، ولي كمي كه زمان مي گذرد متوجه اين مسئله مي شوي كه هيچ چيز جاي ثابتي در زندگي تو ندارد و هر چيز  فقط يك خاطره ی ذهنی است و بس

مي خواهم به خودم بقبولانم كه چيزيم نيست و اگر هست اينقدر نيست كه بخواي آنرا بزرگ نمايي كني. ولي حدسم درست است، هر چه هست و يا هر چيزيم كه باشد اينقدر است كه فاجعه آنرا نمي توان در يك بوم نشان داد.

ناراحت مي شوم كه نمي توانم اندازه این شدت را در كادرهاي نقاشي ام تصور كنم و آنرا نقاشي كنم. براي يك نقاش همين عذاب است که نداند چه ترکیب درستی از این همه دغدغه ها بوجود بیاورد.

باید مطمئن باشم كه چيزيم نيست.

Red Orange

2012



کوفت

خودم بهتر می دانم که همیشه از آن فرار می کردم. این واقعیت تلخی است که خوب می دانم که شاید فرار راه حل درستی برای گذشتن از آن نیست. گذشتن از تجربه هایی که بر سر راهت قرار می گیرد و تو ناگزیری که با آن خو گیری و یا حتی از آن تبعیت بکنی و این فاجعه ای است که جبران ناپذیر است و تنها و تنها به قیمت از دست دادن بخش اعظمی از زمان زندگی تو تمام می شود.

اینجا در محل کارم آدم هایی هستند که خیلی زود فراموشش کردند و خیلی زود نیز فراموش شدند و نمی دانم که این ماجرا کی به سراغم می آید و مرا نیز مانند این دوستان به زوال می کشاند. آدم هایی که دلم به حالشان می سوزد و شاید هم آدمی باشد در جایی و یا این نزدکی که حالش به حال من بسوزد و حتی ممکن است در دل به من بخندد که من با این شرایط دلم به حال این آدم ها می سوزد.

احمقانه است

احمقانه است که بگویم از همه چیز اطرافم می ترسم و نمی توانم خوب و درست بی اندیشم و سعی می کنم که آنچه هستم باشم ولی این سخت میسر نمی شود و اگر می شود، من چیزی بیش از آن درک نمی کنم و این برای من سخت و شکننده است.


زمان

زمان خیلی زود می گذرد و من چیز کمی از این جهان هستی آموختم و شاید کمتر از آن چیزی که بتوانم لااقل آنرا ببینم و ای کاش همه آدم ها شرایطی داشتند که کمی بیشتر جهان هستی خود را می دیدند و این نیز کم تر از فاجعه مرگ نیست. و شاید خودش باشد.


امروز سی ام شهریورماه 1391 خورشیدی است و من در اتاق کارم در کنار همکارانم این مطالب را می نویسم. اعتراف به گناهانی که می بایست آنرا انجام می دادم و شرایط اجتماعی و خانوداگی و شاید مقصرهایی که هیچ وقت آنها را ندیدم باعث شدند که من دستم به گناهان کمی آلوده شود.

زهرمار

سری به وبلاگ دوستانم می زنم و سعی می کنم بیشتر به درک مطالب آنها پی ببرم و می بینم که همه آنها بیگناهانی هستند که فقط برای انجام ندادن آن گناهان غرغر می کنند و اگر این فرصت را داشتیم که بیشتر از این تجربه های زندگی را لمس می کردیم خیلی کمتر از این غر می زدیم و  زندگی را زود تر به انتها می رساندیم.

یعنی می مردیم،

به درک

تمام عقده های آدم هایی که دور و برم هستند و جامعه 70 میلیونی کشور را تشکیل می دهند همه از این مسئله رنج می برند که دستان آلوده ای ندارند. آنها بسیار کم تجربه می کنند و کمتر اشتباه می کنند و مسیر حرکت زندگی آنها بیشتر از 10 کیلومتر نیست.

کمتر رقصیدند و کمتر شراب خوردند و کمتر رابطه جنسی قبل ازدواج را تجربه کردند، کمتر سفر ، کمتر مخاطره، کمتر شادی ، کمتر تماشای تئاتر، کمتر صداقت، کمتر ... و در نهایت کمتر آزادی

از کمتری ها بیش از اندازه میتوان گفت پس « بیشتری ها » با شما. بیشتری هایی که نگذاشتند ما کمتر گناهآلوده بشویم و این شد که اینچنین هستیم

کوفت.



از مجموعه دوشنبه بازار

10 در 10 سانتی متر

پایان می شویم.






روزهای نقاشی رو به پایان است. مجموعه تازه ای که به تازگی به پایان رسیده است و از این پایان شدن کمی گیج و بیشتر از هر چیز خوابم می آید. باز یک مجموعه جدید و برنامه های تازه که مفت مفت باید در زمانی که متعلق به آینده است آنرا از دست بدهی. مثل هر چیزی که رو به پایان می رود.

پایان می شویم.

و نه یک منجی


پس افتتاح و فعال شدن دبیرخانه هنر در روستا مدتی است که با آرامش خاطر بیشتری به دغدغه های فردی ام می پردازم. دغدغه هایی از جنس نقاشی و این تنها چیزی است که با آن بیش از هر چیز لذت می برم .

این وقفه طولانی و در گیر شدن بیش از اندازه من نسبت به پروژه هنر در روستا و مردم روستاهای ایران باعث شد تا کمتر به برنامه های فردی ام برسم و شاید مهم ترینش همان اندیشه های خام و کودکانه ام است که هر بار بر بوم نقاشی پر رنگ می شود و باز احساس می کنم که آمادگی دارم تا دوباره آغاز کنم .

اینجا تنها جایی است که تو می توانی بی هیچ حصاری اشتباه کنی .

هی اشتباه

هی اشتباه

به خاطر دارم زمانی که برای ارائه این طرح همراه شورای سیاستگذاری گروه هنری حجم  سبز به سراغ " انجمن هنرمندان نقاش ایران " و اعضای هیت مدیره اش رفته بودیم ، آقای " جمشید حقیقت شناس " رئیس انجمن حرف خوب و مهمی را چند بار به من گوشزد کرد و اینکه تو یک نقاش هستی و نه یک منجی .

حالا از آن زمان پنج سالی است که می گذرد و متاسفانه تا به امروز هیچ کمکی از این انجمن به پروژه نسبتا خوب هنر در روستا نشد ولی شاید بهترین حرفی که از این دوستان شنیده ام همین جمله بود که ...

من یک نقاش هستم نه بیش از این.







از مجموعه " وقتی شهری شدم "

120 * 120 سانتی متر

1389

دور تر از دیروز


ساعت های کوفتی این روزها را با رفتن به طبیعت جبران می کنم. به جایی که باید باشم و غیر آن چیز دیگری نیست که دغدغه های خویش را با آن در میان بگذارم.

اینجا یا آنجا فرقی نمی کند، مهم این است که کمی دور تر باشی. دور تر از بقیه آدم ها و شاید دوستان و حتی تو که به تازگی فاصله نسبتا خوبی از من گرفتی و من می توانم ترا به اندازه کافی و راحت تر از گذشته ببینم.

به تازگی بهتر از دیروز می بینم ات.


از مجموعه حیوانات نوستالژی

9 * 9 سانتی متر


آغاز نقاش شدن




روزهای گرم تابستان یادآور روزهای خوب گذشته به قولی نوستالژی های کودکانه است.

آن روزها که خیلی خوب بود. بهتر از امروز، هیچ مشغله ای جز بازی های کودکانه در سر نمی پروراندیم. شما نیز هم و شاید هم بیشتر از من.

آن روزها از کتاب های طراحی منتشر شده « انتشارات بهار » که اکثرا به دست توانمند هنرمند فقید مرحوم « عربعلی شروه » ترجمه می شد، طراحی می کشیدم و سعی می کردم که تا نهایت مثل طراحی های کتاپ کپی نمایم و با چه ذوق و شوقی آنرا به خانواده و دوستان نشان می دادم و همه چاره ای جز تشویق نداشتند و تشویق می شدم.

خاطرم هست که در روزهای تابستان، بهار هم و حتی پاییز و زمستان نیز ، در دفتر نقاشی چهل برگ نقاشی می کردم.گاهی کم و گاهی زیاد ولی بیشتر وقت ها در طی یک روز دو سه تا از این دفتر نقاشی ها را تمام می کردم و واقعا برای من لذت بخش بود. تصورش برای دوستانی که آرزوهایشان را در این دفترها می کشیدند خیلی سخت نیست.

هر از چندگاهی همراه مادر به شهر می آمدم و در شهر پاساژی بود  که دو سه تا هنرمند قدیمی که دستی بر آتش در نقاشی کپی از روی طبیعت و منظره داشتند ، آتلیه داشتند و من برای دیدن آثارشان پشت ویترین کلاس هایشان ساعت ها می ایستادم و نگاه می کردم و از اینکه روزهای تابستان نمی توانستم وارد این کلاس ها شوم ، همیشه غصه می خوردم،  چرا که آن زمان ها فاصله روستا تا شهر خیلی دور بود ، خیلی دور تر از امروز و من خیلی دوست داشتم که نقاشی روی بوم را تجربه کنم. تجربه ای که بیست سال گذشت و غافل از اینکه در آن سالها هنر ایران هم سکوت سردی را در دوران جنگ سپری می کرد و مضامین و نوع نقاشی هم مثل گذشته خیلی تغییر کرده بود. ولی برای من آن دو تا نقاش که هنوز هم سراپا هستند ، خدا بودند و برای همین است که همیشه دوستشان دارم.

روزهایی که برای همه آموزش نقاشی در کلاس های تابستانه بود برای من کپی از کتاب های طراحی انتشارات بهار زندگی بود. تجربه ای که تا دوران دبیرستان به طول انجامید و من اولین کلاس های آموزش خودم را در 28 فروردین ماه 1378 آغاز کردم.




شب بیست و نهم

زمستان پارسال ( 1390 ) زمستان عجیبی بود. شاید بهتر باشد که بگویم زمستان گنگی بود که تجربه های مضحک و کودکانه ای را مثل گاز زدن سیب نشسته مزه مزه می کردم. زمستانی که سرمای آن برای من خوشایند نبود هر چند خبری از برف و بوران نبود.

غم از دست دادن « محمد جوادیان کوتنایی » دوست، همبازی و همکلاسی دوران کودکی و نوجوانی در یک حادثه دلخراش به اندازه ای بود که نتوانم تا مدت ها هضم اش کنم. محمد مفت رفت. فکر کنم همه مفت از دست می روند، یکی تلخ و دیگری زیبا و شاید هم در هر صورت همه ی این رفتن ها مضحک باشد.

کمی می خندم.

شب ها تلخ ، سخت و یبوست گرفته می گذشتند و من هم. شاید کفتی ترین قسمت ماجرا این باشد که تو  می دانی گاز زدن یک سیب نشسته که حاوی هزاران باکتری حامل بیماری است، چه پیامدهایی ممکن است داشته باشد، ولی تو به این چیزها فکر نمی کنی و دائما آن را گاز می زنی و دوباره گاز می زنی و هر آنچه که قرار است اتفاق بی افتد، می افتد.


به درک


این شب ها نقاشی می کشم. نقاشی شب بیست و نهم

به اندازه ای که بشود باطل شد.